رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه سن داره

رادمان جون

شروع ده ماهگی

هوراااااااااااااااااااااا پسرم وارد ده ماهگی شد. پسرک نازم خدا رو شکر با شروع سال جدید (1393 ) وارد ده ماهگی شدی چیزی به خوردن غذای خانواده نمونده ،انشالله از ماه بعد همه چیز میتونی بخوری . توی ده ماهگی چند روزیه که کاملا چهار دست وپا میری چند تا از حروف تکرار میکنی (دددد ،ماما ) ،یه پله کوتاه رو بالا میری و همون پله رو دنده عقب میایی پایین وگاهی اوقات با فکر زیاد وآزمون وخطا ،پله رو برمیگردی و دوست داری از جات بلند شی ولی نمیتونی . پسرم با تولدت وشیرین کاریات  رنگ وبوی دیگه ای به زندگی ما بخشیدی که من به خاطر چنین نعمت بزرگی  خدا رو شکر میکنم .امیدوارم هر کسی که آرزوی چنین نعمتی رو داره خداوندهر چه زودتر یه فرزند سالم وصالح بهش ...
7 فروردين 1393

عیدی

رادمان جان عید امسال (1393)چون اولین عیدی بود که شما برای عید دیدنی به خانه فامیل میرفتی همه لطف میکردند وعیدی خیلی  زیادی به شما میدادند ومن امیدوارم بتونم تو شادیاشون جبران کنم اما خاله فرزانه لطف کرده و برای شما ومهرسا جون تقویم سال 93 را تهیه کرده بود که خیلی خوشگل بود دستش درد نکنه انشالله نی نی دار بشه براش جبران میکنیم اینم از عکساش ...
7 فروردين 1393

سال نو مبارک (1393 )

پسرم شروع سال 1393 قشنگترین سال تحویل تو طول عمر من وپدرت بود و اونهم فقط وفقط به خاطر حضور شما بود خیلی خیلی خوشحالیم که امسال شما کنار ما هستی ، ساعت بیست و سی وهفت دقیقه سال  تحویل شد ، حدود نیم ساعت قبل از شروع سال نو شما خواب بودی وپدرت هم که به سختی تونسته بود اون لحظه کنار ما باشه با کلی زحمت شما رو بیدار کرد و سعی کردیم خیلی به پر وپات نپیچیم تا اون لحظه رو به خوشی پشت سر بذاریم که خدارو شکر همین اتفاق هم افتاد     وقتی دهنت این شکلی میکنی میخوام بخورمت اینم از گریه الکی که تازه یاد گرفتی وقتی مامانت و میخوای این کار و میکنی و همه رو میخندونی اینم از دوتا دندونای خوشگلت که هنوز خیلی...
1 فروردين 1393

تولد مادر

امروز تولد من بود که با پدرت قرار گذاشتیم به احترام زندایی ویدا جشن نگیریم ولی پدرت ما رو سورپرایز کرد وزندایی ویدا ودایی علی وخاله مونا ومامان ملیح وبابا رضا لطف کردند و اومدند خونه ما اتفاقهای خیلی خوبی افتاد یکیش این بود که وقتی مامان ملیح شما رو روی شکم میخوابوند وقتی خسته میشدی کاملا میچرخیدی و به پشت میخوابیدی به نظرم این یکی از قشنگترین هدیه هایی بود که تا به حال گرفته ام   اینم از لطف خانواده مادری که تا چشم مامان و دور میبینند دل و روده شما رو جابجا میکنند تا به قول خودشون شما مرد بار بیایی هر چی هم مامان منصوره جیغ میکشه و خواهش میکنه فایده ای نداره ...
28 اسفند 1392

عید سعید غدیر خم

اقا سید کوچولوی من این عید غدیر اولین  عید شما بود که تقریبا همه برای دیدن شما وپدرت به خونمون  اومدند ولی متاسفانه شما سرما خورده بودی وصبح ساعت 6 قبل از اومدن میهمانان شما رو به بیمارستان اتیه بردیم و درضمن  دایی علی برای تمام میهمانان یک عکس شما رو که در 78 روزگی انداخته بودیم به عنوان یادگاری اماده کرده بود ...
28 اسفند 1392

شب یلدا و پایان شش ماهگی

پسر نازم شب یلدا مصادف شده بود با پایان شش ماهگی شما که ما طبق معمول خونه پدر بزرگت بودیم ومامان ملیح کلی زحمت کشیدند و علاوه بر غذاهای ویژه شب یلدا سوپ مخصوص شما رو برای همه درست کرده بود ولی شما خیلی بی تابی میکردی ناگهان..... کشف کردند که علت گریه شما لباسایی که من پوشوندم جز زندایی ویدا همه منو دعوا کردند ولباسات از تنت درآوردند به محض درآوردن لباسها شما کاملا آروم شدی اولش گفتم نه دیگه برات جشن دندونی میگیرم نه جشن تولد ولی راستش بخواهی الان که مثل یه فرشته خوابیدی پشیمون شدم  و خدا رو شکر میکنم که امسال شب یلدا خدا چنین هدیه زیبایی به من بخشیده واز خدا میخوام به همه کسانی که دوست دارن نی نی داشته باشند یه فرشته ناز مثل شما بهشون ب...
28 اسفند 1392

اولین چهارشنبه سوری رادمان خان (سال 92)

عسلم اولین چهارشنبه سوریت (92/12/27 )مبارک باشه . سال پیش روزهای آخر سال وایام ن وروز 92 به مامان خیلی سخت گذشت چون به خاطر مشکلاتی که داشتم خیلی نگران شما بودم ولی خدارو شکر با اومدنت تمام سختیها رو برام جبران کردی .امسال چهارشنبه سوری رفتیم خونه مامان ملیح ،عصرونه بهمون آش رشته دادند تا انرژی زیادی برای بازی داشته باشیم بعد هم چند تا عکس از شما ونمونه غذاهایی که به مناسبت اولین چهارشنبه سوری شما تهیه کرده بودیم انداختم (پیش غذا :کیک مرغ ،غذای اصلی :مرغ پخته شده با آب پرتقال ،دسر: کیک شکلاتی وچای ) فقط تهدیدم کردند که نباید زیاد عکس بندازی وگرنه از بازی محروم میشی منم مجبور شدم زود دوربینم جمع کنم و بعدش رفتیم پشت بوم خدارو شکر نمیت...
28 اسفند 1392

بدون عنوان

پسرم ماجرای زردی به اینجا ختم نشد وزردی شما دوباره برگشت تا 35 روزگی شما با زردی دست و پنجه نرم میکردی همین موضوع باعث شد نتوانیم دهمین روز تولد شما رو جشن مفصل بگیرم  ولی چند روزی که گذشت واحساس کردم که بهتر شدی ١٦ امین روز تولدت رو در تالار پارامیس جشن گرفتیم ...
14 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد