رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

رادمان جون

بهشت زهرا

جمعه من وشما و مادربزرگت و پدربزرگت با هم رفتیم بهشت زهرا سر مزار حاج عباس (پدر بزرگ من ) وعمو غلام (عموی من ) ...
27 آبان 1392

شام غریبان

پنج شنبه غروب شام غریبان بود بابا رضا به من زنگ زد گفت رادمان بیرون نیار هوا خیلی سرده من هم قبول کردم اصلا یادم نبود که بهتره درحضور شما مراسم شام غریبان گرفته بشه غروب زنگمان را زدند بابا رضا ونیما (پسردایی من )بودند برای شما شمع خریده بودند یه شام غریبان خیلی کوچک گرفتند و رفتند ...
27 آبان 1392

روز حضرت علی اصغر

پسر گلم رادمان جان پارسال در چنین روزی من نذر کردم اگر خداوند فرزندی سالم و صالح به من داد حتماً با او به عزاداری حضرت علی اصغر بروم و شما را نذر ایشان کنم خدا را شکر امسال به آرزویم رسیدم و نذرم را ادا کردم. این عکسها در خیابان ولیعصر(عج)مقابل مهدیه تهران ساعت 8 صبح جمعه مورخ 17/8/1392 که شما پنج ماهه هستید گرفته شده است. ...
17 آبان 1392

واکسن 4 ماهگی

پسر گلم یکم ابان باید واکسن 4 ماهگی رو میزدیم ولی شما سرما خوردی ودکترت گفتند فعلا دست نگه دارید بالاخره امروز رفتیم و واکسن شما رو زدیم یه مقدار گرم هستیدویک کمی هم  بهونه میگیرید امیدوارم زودتر خوب بشی پسرگلم ...
13 آبان 1392

رادمان جان روز تولدت خیلی روز قشنگی بود من هم خیلی خوشحال بودم که خداوند پسری سالم وزیبا مثل شما به من داده ولی فردای انروز یعنی یکم تیرماه بعد از معاینه شما وازمایش گفتند شما زردی داریدو ما رو مرخص نکردند من که خودم حالم خوب نبود شما هم حاضر نبودی زیر دستگاه بخوابی هر روز بجای اینکه زردی شما کم بشه بیشتر میشد من هم فقط گریه میکردم این قضیه یک هفته طول کشیدتا این که بارضایت پدرت رفتیم خونه   ...
11 آبان 1392

بدون عنوان

سی ام خرداد اخر شب خیلی شیطونی میکردی تا صبح نذاشتی بخوابم ساعت 7صبح (جمعه)بود  بالاخره باعث شدی مادرت ومادربزرگت وپدرت راهی بیمارستان بشن رفتیم بیمارستان ولی عصر گفتند nicu نداریم برید بیمارستان بقیه الله ماهم رفتیم پذیرشم کردند نزدیک ساعت 12 ظهر خدا رو شکر به دنیا اومدی ...
10 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد