تولد یه همبازی پر و پا قرص
روز سه شنبه 10/10/92 بالاخره مهرسا جون چشمهای خوشگلش به این دنیا باز کرد مهرسا جون متعلق به یه خانواده پر انرژیه (ماشالله) به خاطر همین موضوع من خیلی خوشحالم چون یه باره دیگه خاله شدم وهم اینکه پسر نازم همبازی پیدا کرد پسر خوشگلم :همین که به ماخبردادند مهرسا به دنیا اومده باپدرت و خاله مونا رفتیم بیمارستان پیامبران دیدن خاله ودختر خاله نازت تازه شما کلی هم تیپ زده بودی عکسا شو حتما برات میذارم بعد از اونجا رفتیم خونه خاله زهرا ولی وقتی برگشتیم خونه متوجه شدم شما تب داری تاصبح من وپدرت نخوابیدیم و پدرت هم نتونست بره سرکار چون من تنها بودم وهمه رفته بودند پیش مهرسا جون طبق معمول مامان منصو ره اشک میریخت وپدرت هم شما رو نوازش میکرد خیلی بیقرار بودی اصلا از بغل من و پدرت پایین نمی اومدی در عرض دو ساعت شما رو پیش دو تا دکتر بردیم اول رفتیم بیمارستان آتیه وبعد هم رفتیم مطب آقای دکتر جهان الان که این مطلب مینویسم ساعت 5 صبح پنج شنبه است راستش بخواهی اصلا حوصله وبلاگ نویسی رو هم نداشتم بیماری شما حسابی من وپدرت رو به هم ریخته ولی مینویسم تا بتونم بالای سرت بنشینم عزیزتر از جانم امیدوارم همیشه سالم وخوشبخت باشی عشق مامان راستی چون مامان ملیح نبود حاج خانم و دایی محمد (مادربزرگ من وداییم ) خیلی پیگیر بیماری شما شدند ازشون ممنونم