رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

رادمان جون

روزهای به یادماندنی

1392/6/5 20:16
نویسنده : مامان منصوره
321 بازدید
اشتراک گذاری

فرزندعزیزم این وبلاگ رو به عنوان دفترخاطراتی برای تو اماده میکنم تابدانی ازروز تولدت باچه اتفاقاتی روبه روشدی من به اصرار پدرت تصمیم گرفتم برای درمان اقدام کنم ولی کاملا ناامید : حدود یکماه بود که درمان میکردم هیچ کس در جریان ماجرای درمان ما نبود تا اینکه به خاطر مرخصی طولانی مجبور شدم قضیه را به مامان ملی بگمناراحت به شرط اینکه به گسی نگه خانم دکتر بهم گفته بود 16 روز دیگه ازمایش بده روز 14 دیگه طاقتم تمام شد یه بی بی چک قدیمی داشتم استفاده کردم اول منفی بود چند ثانیه ای که گذشت مثبت شد بر عکس همیشه بدون هیجان به پدرت موضوع را گفتم اونم دقیقا برعکس همیشه گفت بگیر بخواب احتمالا تاریخ مصرف بی بی چک گذشته بوده من هم به هیچ کس خبر ندادم وخوابیدم ولی چه خوابیدنی تا صبح خواب میدیدم فردا صبح مامان ملی وخاله فرزانه باکلی سبزی اومدن خونه ما به فرزانه گفتم میری برام بی بی چک بخری اون روزهمه چیزبرعکس بود چون خاله فرزانه هم برخلاف روزای دیگه ازم نپرسیدبرای چی بی بی چک بخرم بالاخره رفت وبرام خریدبی سروصدا استفاده کردم وقتی فهمیدم مثبته به مامان وفرزانه نگاه میکردمولبخندمیزدمواشک میریختم مامان ملی که این رفتارمنودیدزبونش بنداومده بودوسرشوتکون میدادبه منظوراینکه چی شده خاله فرزانه که بوبرده بودچه خبره یه جیغ بلندی کشیدبعدازاون مامان ملی جیغ میکشیدخاله فرزانه جیغ میکشیدبای بایگوشی تلفن روگرفته بودن دستشون امانمیتونستن ازخوشحالی شماره بگیرن به من زنگ بزنالبته من فقط تونستم قانعه شون کنم فقط به خواهرام خبربدن فردای اون روز رفتیم دکتربعدازسونوگرافی خانم دکترگفت یه جنین وجودداره ولی اینکه میمونه یانه رونمیتونم بگم دوهفته دیگه بعدازدیدن قلبش میتونم بگم سالمه یانه باشنیدن این خبرمامان ملی یک ثانیه ام نذاشت من خونه خودمون بمونم منوبردخونه ی خودشون خوابوندروی یه تخت نمیزاشت تکون بخورمبه همه هم گفت تازه عمل کرده همه برای اومدن تودعامیکردن ازکوچیک وبزرگ مادربزرگ من همه ی دنیاروواسه تونذرکرده بوددایی ها همسراشون خاله ها بالاخره همه برات دعامیکردن دوهفته تموم شدوصدای قلبتوشنیدیموبه همه خبردادیم 9ماه خیلی سخت گذشت ولی به امیددیدن توشادبودیم اینجاماجراروباخاله مونا برات مینوشتم چون خاله مونا حوصلش سررفته بودتمومش میکنم اما قول میدم کل 9 ماه روواست بنویسم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله فرزانه
7 شهریور 92 16:50
من عاشقه تو هستم جیگر اخه چه جمله ای بگم تا تو بفهمی که چقدر دوست دارم رادمان خاله قربون فیگورت برم عزیزم
هیلدا خواهر هستی ناناز
14 شهریور 92 16:18
الهی به وب ما هم سربزنید
الهام
21 شهریور 92 22:31
منصوره جون خوشحالم که روزای سخت رو پشت سر گذاشتی و الان با رادمان عزیز بهترین روزها رو سپری میکنی ..



Anonymous '
26 شهریور 92 5:58
'
خاله فرزانه
8 آبان 92 22:42
عاشقتممممممممممممممممممممممممم رادمان خاله بوسسسسسسسسسسسسسس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد