رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

رادمان جون

بدون عنوان

پسرگلم :روزهای بارداریم خیلی خیلی پر استرس بود فقط روزهایی که از سونوگرافی میامدم یه مقدار خیالم راحت بود و از فردای اونروز استرسها شروع میشد اتفاقهای خوبی هم در اون دوران افتاد مثل خواستگاری ونامزدی دایی علی .راستی یادم رفت در مورد عید نوروز سال 92 برات بگم خیلی خوب بود چون همه وجودت رو حس میکردند مادربزرگت سعی میکرد تا جاییکه میتونه به مهمانی نره ولی وقتی که میرفت خیلی دلم میگرفت بغض میکردم ولی به روی خودم نمیاوردم  و تو دلم با شما درد دل میکردم بالاخره روزهای پایانی بارداری فرا رسید کافی بود یه مقدار حرکتت کم بشه زمین وزمان رو بهم میریختم یه بار رفتیم بیمارستان ضیاییان گفتند هنوز زوده بچه هم سالمه خدارو شکر چند روز بعد رفتیم بیما...
10 آبان 1392

بدون عنوان

  وقتی جنسیتت مشخص شد تازه باورم شد که باردارم مامان ملی هم شروع کرد به خریدن سیسمونی  البته چون من استراحت مطلق بودم هر کسی که به عیادتم میامد برای خوشحالیم یه هدیه ای برای شما میخرید که سر فرصت عکسهاش رو برات میذارم راستی ماجرای توضیح وبلاگت "خدا صدای مامانم  شنید" اینه که پریسا جون دوست خاله مونا زحمت کشیده بود یه وبلاگ به این اسم برات درست کرده بود فقط یه مقدار سخت باز میشد که من تغییر دادم وبه این شکل دراوردمش و از زحمات خاله پریسا خیلی ممنونم
6 آبان 1392

بدون عنوان

به من گفته بودند هفته شانزدهم جنسیت شما مشخص میشه ولی هفته پانزدهم رفتم مطب خانم دکتر ادینه همین که سونوگرافی کرد گفت جنسیت جنین پسره باور کن تا اون لحظه باورم نشده بود این اتفاقات واقعیه بالاخره ازمطب اومدم بیرون پدرت ازم پرسید جنسیت معلوم نشد گفتم نه عقب ماشین خوابیده بودم مادربزرگت زنگ زد رمزی بهش فهموندم  که شما پسری ازهمه جا بیخبر که خاله مونا و خاله فرزانه حرفهای ما رو شنیدند وقتی رسیدیم خونه خاله هات خیلی اصرار کردند که بذار به پدرش بگیم بچه پسره بالاخره گفتند پدرت از خوشحالیش رنگ صورتش صورتی شده بود وتمام پولهاش و به عنوان شیرینی بخشید ...
30 مهر 1392

بدون عنوان

رادمان عزیزم:شایدنتونی هیچ وقت درک کنی که این نه ماه برای من واطرافیانم چقدر سخت گذشت حتی یک ثانیه هم از وجودت غافل نمیشدم ازهمه وحشتناکتر این که نمیدونی با حساسیتهام چه بلایی به سر مادربزرگت میاوردم کافی بود حدس بزنم چیزی برای جنین ضرر داره همون لحظه باید اون را حذف میکردند هیچ کس نباید سرما میخورد نباید نزدیک من عطر میزدند موبایلهاشون رو باید جلوی در تحویل میدادند بعد وارد میشدند روزهای اول چون خیلی استرس داشتم ازهر صدایی میترسیدم همه صداها رو کم کرده بودیم مصرف شوینده های بو دار رو ممنوع کرده بودم مصرف شکر نمک دارچین زعفران و... بطور کل ممنوع بود بالاخره مادربزرگت رو خیلی اذیت کردم البته دیگران رو هم اذیت کردم ولی خدارو شکر از وقتی به دن...
29 مهر 1392

روزهای به یادماندنی

فرزندعزیزم این وبلاگ رو به عنوان دفترخاطراتی برای تو اماده میکنم تابدانی ازروز تولدت باچه اتفاقاتی روبه روشدی من به اصرار پدرت تصمیم گرفتم برای درمان اقدام کنم ولی کاملا ناامید : حدود یکماه بود که درمان میکردم هیچ کس در جریان ماجرای درمان ما نبود تا اینکه به خاطر مرخصی طولانی مجبور شدم قضیه را به مامان ملی بگم به شرط اینکه به گسی نگه خانم دکتر بهم گفته بود 16 روز دیگه ازمایش بده روز 14 دیگه طاقتم تمام شد یه بی بی چک قدیمی داشتم استفاده کردم اول منفی بود چند ثانیه ای که گذشت مثبت شد بر عکس همیشه بدون هیجان به پدرت موضوع را گفتم اونم دقیقا برعکس همیشه گفت بگیر بخواب احتمالا تاریخ مصرف بی بی چک گذشته بوده من هم به هیچ کس خبر ندا...
5 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد