رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

رادمان جون

آب هویج خوردن پسرگلم قبل از پایان شش ماهگی

پسرگلم: دیروز طبق معمول رفته بودیم خونه مادربزرگت . مامان ملی دستور داد که یه مقدار آب هویج بده این بچه بخوره  منم که نمیخواستم این کار رو انجام بدم رفتم و به اندازه سه قطره آب هویج آوردم ولی متاسفانه خاله فرزانه خود شیرین (البته پسرم ببخشید که از بعضی اصطلاحهاتی که نباید استفاده میکنم چون میخوام شما بتونی جو رو تصور کنی ) جیغ جیغی راه انداخت که این دیگه چیه چرا انقدر کمه منم خودم رو زدم به اون راه که نمدونم چی میگی  بالاخره رفتم و یه مقدار دیگه هم آوردم شما هم که همیشه طرفدار اونهایی میخوردی و ملچ ملوچ میکردی فقط خوبیش این بود که مقدار زیادی از آب هویج رو ریختی روی پیش بندت خدارو شکر این هم عکساش که برای پدرت گرفته بودم ...
20 آذر 1392

هدیه از طرف دوست پدر

پسرم این عکسی که برات میذارم هدیه ای است از آقای احمد رحمانیان از شهرستان جهرم ایشون از دوستان دوران دانشجویی پدرت هستند که همیشه نسبت به ما لطف دارند انشالله اولین فرصتی که شما شرایط سفر رفتن داشته باشی میبریمت جهرم تا هم با حسین جون پسر عمو احمد اشنا بشی وهم محل تحصیل واشنایی پدر ومادرت رو ببینی ...
13 آذر 1392

خونه خاله زهرا

یکشنبه مامان ملیح زنگ زد گفت فردا میایی بریم خونه خواهرت گفتم اگه هوا سرد نباشه میام بالاخره دوشنبه صبح 4/9/92 دیدم هوا خیلی سرد نیست گفتم دنبال من هم بیایید ساعت 11 ظهر رسیدیم خونه خاله زهرا (من  شما مامان ملیح  دایی علی  خاله مونا ) خاله فرزانه هم بعد از ما اومد و خانواده خاله فاطمه هم بعد از ظهر اومدند جای زندایی ویدا خیلی خالی بود هی بوست کنه من قر بزنم البته خاله زهرا عوض همه هی بادکش مینداخت مریم هم که مثل همیشه هی بوس میکنه و میگه این دیگه اخریشه راستی آقا مصطفی دوست دایی علی برات یه آلبوم خوشگل خریده بود دستشون درد نکنه اینم عکس شما تو خونه خاله زهرا     ...
5 آذر 1392

بووووووووو

شما از دیروز یعنی 1/9/92 دهانت رو شبیه عکسی که برات گذاشتم میکنی و صدای بووووووو در میاری و آب دهانت هم بیرون پاشیده می شه بطوریکه لباسهاتو تماما با آب دهانت خیس می کنی، پیشبند هم جوابگوی آب دهانت نیست . من و پدرت خیلی تلاش کردیم که از این حرکت شما یک عکس خوب بگیریم ولی همینکه دوربین فلش می زد شما دیگه این حرکت را انجام نمی دادی و به دوربین نگاه می کردی و فقط این عکس رو تونستیم ازت بگیریم.   ...
3 آذر 1392

نذری پدربزرگ مامان(روز هفتم محرم )

روز دوشنبه 20/8/92 طبق روال هر سال پدر بزرگم نذری میدادند البته ایشون 6 ساله که فوت کردند ولی نذریشون جای خودش هست توی این عکسها هم خاله فرزانه شما رو اماده کرد تا به اونجا برید البته وقتی هیئت رسید شما خواب بودید ...
30 آبان 1392

روز تولد

رادمان عزیزم :روز تولدت واقعا روز قشنگی بود من لحظه تولدت بهوش بودم و وقتی چشمای خوشگلت رو به دنیا باز کردی میدیدم ولذت میبردم وبرای همه کسانی که ارزوی چنین لحظه ای رو دارند دعا میکردم  وقتی از اتاق عمل بیرون امدم خاله فرزانه ومادربزرگت و پدرت رو دیدم خاله فرزانه مثل همیشه از خوشحالی بیمارستان رو گرفته بود رو سرش وقتی ساعت ملاقات رسید همه برای دیدنت اومدند مادربزرگم دایی رضا زندایی فهیمه زندایی اکرم مانی ملیسا نیما خواهرام برادرم وهمسرش بابا رضا دختر خاله هات واقا هاشم وزندایی لیلا وفائزه وعروسشون( فاطمه جون) علی اکبر شب  هم مادربزرگت موند پیشمون ...
30 آبان 1392

نزدیک شدن به هفت ماهگی وغذا خوردن

پسر گلم مدتی رفترهای شما تغییر کرده من هم نمیدونم عکس العمل صحیح تر چیه چون شما ٥ماهگی رو داری تموم میکنی وخیلی دلت میخواد غذا بخوری با حسرت به غذا خوردن ما نگاه میکنی  دستت رو میخوری و٠٠٠ فاصله بین خوابیدنت هم کم شده میترسم علتش گرسنگی شما باشه ازطرفی هم میگویند اگر زودتر از ٦ ماهگی به شما غذا بدهم کمتراز نیازت شیر میخوری از یه دکتر تغذیه هم برات وقت گرفتم برای دو ماه دیگه وقت داده یه مقدار نگرانم که مبادا کوتاهی کرده باشم ...
30 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد