رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

رادمان جون

15 ماهگی رادمان خان

عسل مامان خدا رو شکر 15 ماهه شد .گل مامان تازگیا خیلی شیطون شدی کارای خطرناک انجام میدی و دیگه یک لحظه هم نمیشه به حال خودت رهات کنیم وقتی هم جایی میریم برای عکس انداختن همکاری نمیکنی و کاملا سرگرم شیطونیات میشی واصلا به حرف ما گوش نمیدی درضمن موهات فر شده وخیلی هم بلند ,ولی فعلا تصمیم ندارم کوتاهش کنم  هر چند که مرتب کردنش یه مقدار سخته ،با کلاسای کارگاه مادر وکودکت حسابی سرگرم  شدیم چون خیلی همکاری نمیکنی البته دوست داری ولی وقتی خسته میشی یک لحظه هم تحمل نمیکنی ومیگی باید بریم بیرون ولی وقتی سی دی ترانه های کلاست رو توی خونه برات بزارم کلی ذوق میکنی وخیلی با مزه حرکات مربیات وتکرار میکنی .و اینکه عاشق بابا رضا هستی (پدر من ) طو...
6 مهر 1393

جشن قدم رادمان خان

هورااااااا.... رادمان جونم راه افتاد دلم به تا ب تاب افتاد 93/4/21 اولین قدم خوشگلت رو برداشتی (خدارو شکر) و الان کاملا راه میری فقط گاهی اوقات تعادلت به هم میخوره ومیافتی زمین که انشالله اونم یواش یواش درست میشه وبه همین خاطر برای جشن ماهگرد این ماهت و جشن قدمت یه  تعداد کمی مهمون دعوت کردیم و منم یه ناهار ساده درست کردم وشما ومهرسا جون کلی مهمونا رو با شیرین کاریاتون سرگرم کرده بودید وکلی همه رو خندوندید فردای اونروز هم کیکی رو که سفارش داده بودم که طرح روش اولین کفش نوزادیت بود که تونستی بپوشیش رو گرفتیم و با پدرت رفتیم بیرون تا یه چند تایی ازت عکس بندازم راستی این ماه یه اتفاق خی...
5 شهريور 1393

گشت و گذار تو باغ پردیس لویزان

فردای عید فطر یعنی 93/5/8 پدرت گفت بیایید بریم لویزان، اول خیلی راضی نبودم ولی وقتی رسیدیم انقدر خوش گذشت من و شما د ست بردار نبودیم ، ظهر رفتیم شب به زور برگشتیم ،خیلی محیط خوشگلی بود شما هم با کفش سوتیت کیف کردی فقط  عیبش این بود غذا نمیخوردی یه چند تایی هم عکس گرفتیم که برات میذارمشون وقتی چیزی باب میلت نباشه گاهی اوقات این شکلی میشی مامان ملیح هم زود میگه عکسشو بندازید به نظرتون تو این صندوقه چیه خودتون میدونید تا نفهمم ول نمیکنم ده دفعه هم منو دور کنید بازم بر میگردم پس کی ناهار منو میارن پسرم قبل از تولد شما وقتی میرفتم رستوران همیشه میگفتم چه کا...
9 مرداد 1393

13 ماهگی رادمان جونم

عزیز دلم خدارو شکر 13 ماهه شدی این روزا خیلی کارای بامزه انجام میدی ولی از همه مهمتر این که یه چند قدمی راه میری (خداروشکر) و با این کارت سر همه رو گرم کردی البته هنوز راه زیادی تا راه رفتن مونده انشالله میام و توی یه پست جداگونه توضیح میدم ،وقتی بهت میگن بزن قدش با آرامش کامل وخیلی ناز میزنی ، اگه گرسنه باشی پشت سر هم میگی (هم ، هم و..)و اگه تشنه باشی یه چیزی شبیه آب میگی ،سر سره بازی رو یاد گرفتی و دوست داری ،تاب بازی روهم که از قبل دوست داشتی ، کابینت ادویه ها رو که دیگه نمیدونم چی کارش کنم هر روز یه دسته گل جدید به آب میدی .هر قدر بهت محبت کنیم آخر میفروشیمون به کسی که لباس بیرون تنشه وطوری بهش میچسبی که مجبور شه ببرتت بیرون ویه خوراک...
1 مرداد 1393

جشن تولد یکسالگی رادمان عزیزم با تم رنگین کمان

پسر گلم بالاخره روز تولدت رسید وشما یکساله شدی ،خیلی ایده ها برای تولدت داشتم ولی شما هنوز خیلی کوچولویی و تو بعضی از جشنها خیلی اذیت میشی به خاطر همین من و پدرت اول تصمیم گر فتیم هیچ جشنی نگیریم ولی دلم نیومد برای یکی یدونم هیچ جشنی نگیرم وبالاخره یه جشن کوچولو با تم رنگین کمان گرفتم وعلت انتخاب این تم ،این بود که شما عاشق تیتراژ شبکه نسیمی ،ما هم این تم انتخاب کردیم که شاید خوشت بیاد و همونطور هم شد وشما کلی با دیدن میز رنگی ذوق میکردی ،خدارو شکر .حرف برای گفتن خیلی دارم.آخه پسر گلم یکساله شده ومن خیلی خیلی خوشحالم در واقع سی ویکم خرداد 93 سالگرد قشنگترین روز زندگی من و پدرته و شما خیلی با ناز قدمای خوشگلت به این دنیا گذاشتی عزیزتر ا...
4 تير 1393

اولین آرایشگاه رادمان خان

دیروز سه شنبه 93/3/6  روز مبعث پیامبر (ص) من وشما وپدرت رفتیم بیرون که اگه شد موهای شما رو کوتاه کنیم اولش خیلی خوب بودی با آقای آرایشگر ارتباط خوبی برقرار کردی ولی همین که دست به سرت زدند آرایشگاه گرفتی روی سرت به هیچ وجه آروم نمیشدی و به هر سختی بود موهاتو کوتاه کردند بعد از آرایشگاه هم چسبیده بودی به مامان و اگه جدات میکردم گریه میکردی بالاخره آرومت کردیم یه مقدار که شاد شدی برگشتیم خونه .   نمیذاشتی ازت عکس بگیریم اما خواستن ،توانستن است ،این عکس چند دقیقه بعد از کوتاهیه ...
8 خرداد 1393

اتفاقات خوب

روز هفتم بهمن ماه سالگرد ازدواج من وپدرت بود امسال تنها سالی بود که برای این روز خوب هیچ برنامه ریزی نکرده بودم ،تو دلم دایم خودم رو سرزنش میکردم که ای کاش امسال که رادمان عزیزم هم هست یه جشن میگرفتم وقتی پدرت اومد خونه یه جشن سه نفره شاد بدون تشریفات ترتیب دادیم ،وقت شام خوردن احساس کردم چیزی داخل دهانته خواستم که خارجش کنم متوجه شدم دندون درآوردی به پدرت گفتم فکر کنم خدا بهمون هدیه داده بالاخره کلی خوشحال شدیم وبه همه کسایی که منتظر بودند خبر دادیم،خدا روشکر 92/11/9 باحالت شنا شبیه جهیدن یا پرت کردن ،خودت رو به وسایلی که دوست داری میرسونی 92/11/11 برای اولین بار دنبال پدرت با روروئک رفتی و وقتی پدرت رفت بیرون وشما رو نبرد از ...
7 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد