رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

رادمان جون

جشن دندونی رادمان جون

درتاریخ 22 بهمن سال نودودو جشن دندونی شما رو برگزار کردیم البته زمان جوانه زدن دندانت 92/11/7 بود ما از همون روز سفارشها رو شروع کردیم اما تا حاضر شدن سفارشها وبرگزاری آزمون کارشناسی ارشد بعضیها که اسمشون نمیبرم جشن شما بالاخره بیست ودوم برگزار شد من وپدرت تصمیم گرفتیم یه جشن کوچولو بگیریم تا شما اذیت نشی وبهت خوش بگذره ،برای خوش گذشتن به شما کار من به نذر ونیاز رسیده بود که خدا روشکر نذرم بر آورده شد ونه تنها به شما بلکه به همه خوش گذشت یه تعدادی عکس برات میذارم امیدوارم در آینده که عکساتو میبینی وخاطراتش میخونی ومیشنوی بپسندی عزیزدلم در ضمن توی جشن دندونی شما بازی ومسابقه وجایزه هم بود که جشن رو شادتر وپر هیجان وجذاب کرده بود ...
2 اسفند 1392

تالار دیپلماتیک

امروز جمعه 92/11/11 ازطرف محل کار پدرت دعوت شده بودیم به تالار دیپلماتیک ، اولش خیلی خوب وآروم بودی یک ساعتی که گذشت شروع کردی به گریه کردن دقیقا تو همون ساعت  اونجا پراز سوژه های خوشگل برای لذت بردن شما بود ولی من تمام تلاشم رو کردم که شما استفاده کنی اما فقط گریه میکردی مثلا پنگول اومده بود آقای اخشابی اومده بودند و خیلی گروههای خوب دیگه .اصلا نذاشتی ازت عکس بگیرم . این آقا هم که شما رو بغل کردند مربوط به گروه دستان هستند خیلی آقای مهربونی بود دید شما گریه میکنی شما روبغل کرد  یک لحظه ساکت شدی و دوباره شروع کردی به گریه بعدش هم خوابیدی  همه گروهها وسوژه های خوشگل که رفتند یعنی موقع ناهار بیدار شدی سوپت رو خورد...
11 بهمن 1392

عذرخواهی ازپسرم

امروز خاله فرزانه زنگ زد درمورد یکی از نوشته هام انتقاد کرد وگفت :توی مطلب قبلی نوشتی که رادمان شهربازی رو دوست نداشت درحالی اصلا این طور نبود ورادمان خیلی هم توجه میکرد وحتی با اینکه خسته بود یک لحظه هم نخوابید وعلت بی حوصلگیش این بود که شما اول رفتید خرید ووقتی که بچه خسته شد بردیدش  شهربازی ،راست میگفت من تسلیم شما وخاله فرزانه شدم واز شما بابت این اشتباه عذر میخوام آخه شما بچه اول ما هستید وما تجربه ندا ریم  گاهی اوقات من وپدرت یادمون میره شما خیلی کوچولویی و انتظار داریم شما هم مثل ما فکر کنی مثلا اون روز انتظار داشتیم شما هم خرید رو به بازی ترجیح بدی ولی قول میدم دیگه تکرار نشه گل پسرم ،قندعسلم ،... ...
2 بهمن 1392

هورا سرزمین عجایب

  الان ساعت 1:20 نیمه شب یکشنبه است مصادف با ولادت پیامبر اکرم(ص) دیروز سه تایی رفتیم دنبال خاله فرزانه وباهم رفتیم سرزمین عجایب ولی شما خیلی  دوست نداشتی وگاهی اوقات از سروصدای بچه ها هنگام بازی میترسیدی وحتی بازیهای کامپیوتری که برای شما شبیه TV بود اصلا تحویل نمیگرفتی البته اولین فرصتی که پیدا کنم بازیهای مناسب سن شمارو سرچ میکنم فعلا بزن بریم تماشای عکسات گل پسرم ،قند عسلم ،...     ...
29 دی 1392

علایق رادمان خان

رادمان جان پسر گلم:از روزهای اول تولدت ماشین سواری رو خیلی دوست داشتی وقتی میخواستیم با هم بریم بیرون تمام مدتی که من شما ووسایلت رو توی ماشین جابجا میکردم گریه میکردی ولی همین که استارت میزدم با اینکه خیلی کوچولو بودی متوجه میشدی وتا رسیدن به مقصد آروم بودی امروز هم همین کار رو کردی من هم برای اینکه شما آروم بشی شما رو روی صندلی نشوندم وکمربند بستم یه مقدار استرس داشتم ولی مثل اینکه این حالت رو خیلی دوست داشتی واصلا گریه نکردی  واقعابدون هیچ اغراقی مثل یه تیکه آقا نشسته بودی یکی دیگه از چیزهایی که دوست داری چادر مادرته که هروقت میبینیش نیشت باز میشه اما وقتی پدر ومادر با دوربینشون سر میرسند شما بطور کلی بازیتو فرامو...
24 دی 1392

نشستن

چند روزیه غلت زدن شما کامل شده یعنی اگه مانعی هم که باشه میتونی غلت بزنی ازدیروز یاد گرفتی وسایل سبک روی میزها رو برمیداری یا باخودت و روروئک میکشی ومیبری  به تنهایی تا یه حدی مینشینی ولی خیلی زود به سمت جلو خم میشی و صندلی غذا خوریت رو خیلی دوست داری اما من نمیذارم طولانی روش بنشینی چون  میترسم کمردرد بگیری اینم یه تعدادی از عکسهای شما در هفتمین روز تولد مهرسا جون ...
24 دی 1392

واکسن 6 ماهگی

دیروز صبح دوتایی رفتیم واکسن 6 ماهگیت زدیم از انجا هم رفتیم خونه مادربزرگت  بی تابی میکردی ولی بر خلاف همیشه خدارو شکر تب نکردی  هنوز هم بی تابی  امیدوارم که زودتر خوب  خوب بشی عزیز دلم رادمان جون مادر  وپدرت عاشقتند این دوتا عکسم بعد از واکسن زدن خونه مامان ملیح ازت گرفتم   ...
19 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد